داستان شکل‌گیری یک فیلم: ناگهان سرْبریده

مجید سجادی تهرانی – ونکوور

همه‌چیز، بیست و سه سال پیش، اواخر دههٔ هفتاد شمسی، دوران رونق تئاتر بعد از انقلاب، از کافهٔ تئاتر شهر تهران آغاز شد. آریو که آن زمان جوانی هفده‌ساله بود، بدون برنامه‌ریزی و اطلاع قبلی سر از اجرای نمایشنامه‌خوانی‌ای دانشجویی از متنی نمایشی درآورد که شبیه هیچ‌چیزی نبود که قبل از آن خوانده بود و تا دهه‌ها بعد دست از سرش برنداشت. نمایشنامه اسم طولانی عجیبی دارد به‌نام «ناگهان، هذا حبیب‌الله مات فی حب‌الله، هذا قتیل‌الله مات بسیف‌الله» از عباس نعلبندیان. داستان نمایشنامه دربارهٔ حضور فریدون، معلم جوان اخراجی، کِرم کتاب‌ و دائم‌الخمر در خانه‌ای اشتراکی در جنوب تهران است. جایی که مستأجران خانه فکر می‌کنند این غریبهٔ کلاس‌بالا حتماً در چمدان بزرگش به‌جز کتاب پول فراوانی هم دارد و دسیسه می‌چینند که پول‌های او را بدزدند. نمایشنامه اما به‌طرز عجیبی این داستان را روایت می‌کند و پر است از تک‌گویی‌های هذیان‌گونهٔ ذهن آشفتهٔ فریدون؛ قدیس، شاعر، پیامبرِ دائم‌الخمرِ داستان. ماجرا در روز عاشورا اتفاق می‌افتد و متن نمایشنامه ارجاعات فراوان دارد به عاشورا و امام حسین و مراسم عزاداری و فرهنگ جنوب تهران.

آریو هنوز به‌خوبی به یاد می‌آورد که بی‌پروایی جنسی نمایشنامه برای او شوکه‌کننده بوده است وقتی فریدون در ابتدای پردهٔ سوم در توصیف عزاداری‌رفتن فاطمه، دختر جوان همسایه، به او می‌گوید: «تو از قتل چی می‌دونی، دختر؟ با اون بدن پر و پستون‌‌های کوچک دست‌نخورده‌ات؟ کنار مادرت می‌نشینی و می‌کوبی رو رون‌های قشنگت؛ اونجا که من سرم رو می‌ذارم. از گرما عرق می‌کنی و گریه می‌کنی. لباسی می‌پوشی به‌رنگ چشم‌هات و عشوه رو تموم می‌کنی.» آریو خوب به یاد دارد که در میانهٔ صحنهٔ پنجم، در اوج هذیان‌های قدیس‌وار فریدون، دیگر بازیگرانِ خوانندهٔ متن ناگهان نسخه‌های کپی نمایشنامه را که در دست داشتند، روی زمین ریختند و شروع کردند به سینه‌زنی.

بعد از تمام‌شدن اجرا، آریو متوجه می‌شود که یکی از تماشاگران که اتفاقاً مرد میانسال موجهی به‌نظر می‌رسید، یکی از نسخه‌های کپی نمایشنامه را از روی زمین کش می‌رود و داخل کیفش می‌گذارد. او با خودش فکر می‌کند که این نمایشنامه باید حتماً متن باارزش و ممنوعه‌ای باشد که مردی چنین موجه ریسک می‌کند و آن را از تیم نمایش می‌دزدد. آریو به دنبال مرد به راه می‌افتد. او را تعقیب می‌کند و جایی حوالی میدان انقلاب از او می‌خواهد که اجازه بدهد او هم از نسخهٔ کپی او کپی کند. مرد که از این درخواست غیرمنتظره شگفت‌زده شده، قبول می‌کند. و این‌گونه آریو صاحب نسخه‌ای کپی‌شده از نسخهٔ افست کتابی ممنوع می‌شود که نویسنده‌اش یک دهه قبل در سال ۱۳۶۸ شمسی در سن چهل‌سالگی در گمنامی و تنهایی و افسردگی با خوردن قرص خودکشی کرده و گفته است روی سنگ قبرش بنویسند: «در این غربت قریب عطر تو را از کدامین طوفان باید خاست*.»

پنج سال بعد آریو به‌اتفاق پدر و مادر و برادرش به ونکوور کانادا مهاجرت می‌کند، وارد دانشگاه اس‌اف‌یو می‌شود و در آنجا تئاتر می‌خواند. با آنکه تئاتر اروپایی و آمریکایی برایش بسیار جذاب است، هنوز در خلوتش در مورد کارگاه نمایش و پیشگامان تئاتر تجربی در ایران تحقیق می‌کند. سال چهارم دانشگاه برای پروژهٔ تئاتری اقتباسی، نمایشنامهٔ «ناگهان… » دوباره به سراغش می‌آید. آریو این موضوع را با استادش دی‌دی کوگلر، یکی از پیشکسوتان تئاتر ونکوور و پایه‌گذاران سازمان غیرانتفاعی مدیران ادبی و دراماتورژهای آمریکا و کانادا (LMDA)، در میان می‌گذارد. آن روز باید دست‌ِکم ده سال از ورود آریو به کانادا گذشته باشد. آریو به کوگلر می‌گوید: «من نمی‌دونم این نمایشنامه چِشه یا من چِمه که نمی‌تونم این رو رها کنم.» ترجمهٔ متن که قرار بود یکی‌دوهفته‌ای تمام شود با توجه به پیچیدگی‌های متن و بده‌بستان‌های مترجم (آریو) و دراماتورژ (کوگلر) عملاً هفتاد و پنج درصد زمان ترم را می‌گیرد. آریو برای آن درسِ دانشگاه اقتباسی کوتاه، ده تا بیست دقیقه‌ای با الهام از «هملت ماشین» اثر هاینر مولر و نمایشنامه‌های متکلف هاوارد بارکر از نمایشنامهٔ «ناگهان… » ترتیب می‌دهد. اما این تمام ماجراهای او و این متن نیست.

وقتی او و برادرش آرش، کمپانی تئاتر بایتینگ اسکول را تأسیس می‌کنند، وسوسهٔ اجرای تئاتری تمام و کمال از متن دوباره به سراغش می‌آید. او که در این زمان بیشتر از همیشه به تهران و ایران فکر می‌کند، ایده‌ای دارد که آن را سوپرایمپوز (superimpose) شدن با تهران می‌نامد. اینکه مثلاً داستانی کاملاً ایرانی را که ارجاعاتی واضح به خیابان‌ها و مکان‌هایی مشخص در تهران دارد، در ونکوور و خیابان‌های آن بازنمایی کند و بازیگرانی غیرایرانی در خیابان‌های ونکوور، داستانی ایرانی را با نام‌های ایرانی بازنمایی کنند. انگار تهران روی ونکوور سوپرایمپوز شده باشد.

برای این ایده، این‌بار او به‌اتفاق آرش دوباره سراغ نمایشنامهٔ‌ «ناگهان… » می‌روند. آرش برای نمایشنامه صحنه‌های رقص طراحی می‌کند. آن‌ها بازیگرانی غیرایرانی انتخاب می‌کنند، و نام شخصیت‌های نمایشنامهٔ نعلبندیان، فریدون و فاطمه و حسین و تقی و ماشالا و کبری را روی آن‌ها می‌گذارند و از آن‌ها می‌خواهند دیالوگ‌هایی دربارهٔ عاشورا و امام‌حسین را حفظ و ادا ‌کنند که کمتر درکی از آن‌ها دارند. با این‌حال، وقتی سال ۲۰۱۹ اجرای نمایش را در جشنوارهٔ پوش ونکوور و در سالن راشن هال دیدم، به نظرم ‌آمد که شخصیت این کاراکترهای ایرانی به‌خوبی روی بازی بازیگران غیرایرانی «سوپرایمپوز» شده است؛ آن که آنجا روی سن ایستاده بود و با تقی که او را به‌شکلی نمایشی روی شانه نشانده بود، در مورد دزدیدن صندوقچهٔ فریدون حرف می‌زد، خود حسین نمایشنامهٔ «ناگهان… » بود.

آریو همیشه دغدغهٔ سینما و ساختن فیلم تجربی را داشته است. دوران کووید و فراهم‌نبودن امکان اجرای زندهٔ تئاتری این فرصت را در اختیار او و آرش گذاشت که بازنمایی سینمایی‌شان از «ناگهان… » را بسازند. اما قرار نبود این فیلم چیزی شبیه سینه‌تئاتر از کار دربیاید. آن‌ها دوست داشتند مهاجرت از تئاتر به سینما را درست انجام دهند. برای همین وقت بسیاری گذاشتند که فکر کنند تکلیفشان با بدن بازیگران چه می‌شود، تدوین چیست، و چگونه این کار می‌تواند ادای دین درستی به تئاتر باشد.

طراح پوستر: حمیدرضا جدید - ونکوور
طراح پوستر: حمیدرضا جدید – ونکوور

فیلم «ناگهان سرْبریده» روز ده اکتبر ساعت هفت بعدازظهر در سالن سینماتک ونکوور برای اولین بار به نمایش گذاشته خواهد شد. این فیلم نه فقط اقتباسی از نمایشنامهٔ نعلبندیان که شرح‌حالی تجربه‌گرایانه از چالش‌های پیش‌ روی کارگردان/هنرمند ‌مهاجر نیز است و از نکات جذابش حضور صدای صدرالدین زاهد در نقش «سدا»* است. صدرالدین زاهد بیش از نیم قرن قبل در اولین و مهم‌ترین اجرا از نمایشنامهٔ «ناگهان… » به‌کارگردانی آربی آوانسیان در جشن هنر شیراز به سال ۱۳۵۱ همین نقش را بازی کرده است. 

به‌عنوان یکی از نویسندگان فیلمنامه، شما را به دیدن این تجربهٔ متفاوت سینمایی دعوت می‌کنم.

تیزر این فیلم را می‌توانید از طریق لینک زیر تماشا کنید:

https://bit.ly/SuddenlySlaughter-Trailer

بلیت نمایش این فیلم را می‌توانید از طریق لینک زیر در Eventbrite خریداری کنید:

https://bit.ly/SuddenlySlaughter-CinematicPremiere


*واژه‌های «خاست» و «سدا» با املای عباس نعلبندیان نوشته شده است. املای آن‌ها در فارسی متداول «خواست» و «صدا» است.

ارسال دیدگاه